جمعه، 10 فروردین 1403
جهاد و مقاومت
شناسه خبر: 120

ره یافتگان وصال

زندگينامه شهيدهوشنگ فيضي

مادرجان مراببخش چون حق مادري و پسري را ادانكردم و فقط خدا مي داندچقدر دوستتان دارم و نمي خواهم ازشماجدا شوم ولي چه كنم كه تشنه هستم ومراصدامي زنند.

تهيه كننده: نورالدين احمدي

بالاگریوه - وصيت نامه شهيدهوشنگ فیضی

ازبرادران ودوستانم تقاضادارم كه دعاهاوجلسات مذهبي رافراموش نكنيد.وديگراينكه درباره خودتان اسلام،قرآن،امام وانقلاب فكركنيدمبادايادتان برود.انشاءالله كه پيروزيم به اميدخدامن راهم راانتخاب كردم ودرآخرآن متولدشدني به دنياي عظيم است.بله انسان شدن نه بودن برادران آياهيچ فكركرده ايدكارهايي كه مي كنيد براي رضاي خداست يااطاعت ازنفس انشاءالله كه براي خداست .

پدرواي دوستان:براي من گريه نكنيد كه شهيدگريه نداردهمان طوري كه متولدمي شود.شهدا پيرو مي خواهند و الحمدالله هم دارندخدامي داندكه هدف ماپيروزي در راه خداست .اگرخدانصيبم كندشهيدمي شوم و خوشابه خال آنهايي كه درراه خداكشته شوند.خداياتورابه حق حضرت مهدي(عج) ماراياري وهدايت فرما تاهرچه بيشتردرراه تو قدم بر داريم انشاء الله

مادر! تو را قسم مي دهم كه مراببخش چون حق مادري و پسري را ادانكردم وهمچنين خدا مي داندچقدردوستتان دارم و نمي خواهم ازشماجدا شوم ولي چه كنم كه تشنه هستم ومراصدامي زنداگرشهيدشدم وجنازام راپيداكرديدبالباس دفن نكنيد.وپدرومادرعزيززماني كه شهيدشدم دست به سوي آسمان كنيدوبگوئيدكه خدايااين هديه را ازماقبول كن ومبادا ازمرگ من ناراحت وعصبي وشكسته شويدبه خداي كعبه من ناراحت مي شوم.خداي متعال مارا جزء شهدا قراردهد.
خاطره اي اززبان مادرشهيد:

وي درسال 1365درعمليات بيت المقدس8درمنطقه شلمچه دچارموج انفجارشدو به مدت سه ماه دربيمارستان اهوازبستري بود حدود يك ماه ازاو خبرنداشتيم كه اودربيمارستان شهيدبقائي اهوازبستري است و3ماه بودبه مرخصي هم نيامده بود.تااينكه يك شب حدودساعت 2شب همراه يكي ازدوستانش درمورخه 12/7/65به آغوش خانواده بازآمدومن كه مادرش بودم نفهميدم كه بچه ام دچارموج گرفتگي شده است.و3ماه دربيمارستان اهواز بستري بوده است كه بعدازچندروزبچه ام كه ازاخلاق خوبي برخورداربوداين بار خيلي عصبي ومن از جريان خبرنداشتم كه دوستش ماراازجريان با خبركرد.واو گفت كه هوشنگ بايدكمي استراحت كندكه حدود 2ماه درخانه استراحت كردتااينكه يك روزبه من گفت مادرمن ديگر طاقت ندارم بايدبه جبهه بروم ويك سري هم به بچه هابزنم ببينم كه حالشان چطور است ومن هيچ حرفي نزدم چونكه ازاخلاقش خبرداشتم كه چگونه است او موقعي كه مي گفت مي حواهم به جبهه بروم هيچ كس نمي توانست جلواورا بگيرد.عصرهمان روزبه اهوازرفت وبعدازدوروز برگشت وگفت بچه هابه منطقه كردستان رفته اندوبه من گفتند كه درشهرآزادشده ماووت عراق اردوگاه زدندوتا25/12/65به حمله نمي روندواوتا همان روزدرخانه مانددوباره به كردستان رفت كه در عيد نوروز 66 به مرخصي آمد .مرخصي شهيد به مدت يك ماه بود او همش در فكر عمليات بود .در 12فروردين به همرا دوستانش  به شاهزاده احمدو درعصر13 فروردين به خانه برگشت حدود ساعت 5/5 بعد ازظهربود كه خسته هم به نظر مي رسيد به من گفت كه مادر فردا مي خواهم به منطقه بروم گفتم  پسرم تو هنوز 2هفته از مرخصي ات باقي مانده است .او گفت مادر حرف شما درست كه چند روز از مرخصي باقي مانده است من كه كاري ندارم كه بمانم پدرش هم يك روززودتررفته بود كردستان درهمان منطقه من مي خواهم تا آنها نرفته اند همراه گردان  من ديگر حرفي نزدم . چه چيزي مي خواهي كه برايت آماده كنم .شهيد گفت  قبل از همه چيز حنا را آماده كن گفتم حنا را مي خواهي چكار گفت مادر حنا مال بهشت است مي خواهم به دست وپاهايم بگيرم و براي شهيد شدن هم ثواب دارد من اگر خدا بخواهدشايداين بار شهادت  نصيبم گردد .اين حرف را كه زد من خيلي ناراحت شدم و دلم ديگرطاقت اين حرف را نداشت و به گريه افتادم گفت مادر براي چه گريه مي كني شهيد شدن هم لياقت مي خواهد  مادر ببخشيد كه ناراحتت كردم حنا را به دست و پا گرفت وتا آخرشب نشست و خيلي شوخي كرد و حدود ساعت 12بود كه خوابيد و ساعت 4/5 صبح بود كه از خواب بيدار شدو به حمام رفت و من هم بيدار شدم براي نماز وخداحافظي ازاو ازحمام بيرون آمد و نماز را خواند بعد از نماز خيلي زياد دعا كرد نمي دانم چرا؟بعد به سراغ پسرعمه اش رفت كه مي خواستند با هم به منطقه بروند من هم  صبحانه براي آنها آماده كردم و شهيد و پسر عمه اش سرسفر صبحانه كه نشستند زياد شوخي كردند و گفت كه من به حمام رفتم و غسل شهادت كردم گفت مادريك شربت هم برايم آماده كن كه شايد اين شربت راكه تو به من مي دهي شربت شهادت باشد من خيلي ناراحت شدم پسرم تو كه سر سفره حرف از شهادت مي زني لااقل دعا كن  كه دوباره به آغوش من بيايي براي اين حرف را زدم كه او را خيلي دوست داشتم شربت را خوردو ازخانه بيرون رفت گفت مادرتو را به خدا حلالم كن و بگو خدايا بچه ام را به تو مي سپارم كه درراه ميهن و خاكش درراه امام حسين (ع )به شهادت) برسد اين جمله را گفت و خداحافظي كرد.بعداز 16روزبه خوابم آمدديدم پهلوي پدرش نيست و بابايش هم سراغ او را ازدوستانش مي گرفت من به پدرش گفتم كه هوشنگ را بردي با خود گم كردي كه در اين موقع كه با پدرش صحبت كردم يك چشمه خيلي زلال ديدم كه يك حوضي داشت كه پدرش دست درازكرد وگفت هوشنگ رفته سرچشمه آب بخورد موقعي كه نگاه كردم ديدم كه پسرم داخل آب پراز خون است و يك باند سبز دورسرش پيچده است كه يك دفعه ازخواب بيدار شدم وگفتم خدايا من اين امانت را به توسپردم اورا به آغوش من بركردان اين جمله رابه اين خاطر گفتم كه او را از 6فرزندم بيشتردوست داشتم و دوباره خوابيدم كه صبح از خواب بيدارشدم خواب رابراي مادربزرگش تعريف كردم تاعصرآن روز خيلي ناراحت شدم تاروز 12 ارديبهشت بود مي خواستم به خانه عمه اش بروم ديدم كه  پسرعمه اش از منطقه برگشته بود و به او گفتم قبل از احوالپرسي هوشنگ براي  چه نيامده است جواب داد كه او مانده با پدرش بيايد به دلم الهام شده بود كه پسرم شهيد شده است او را قسم دادم به جان خودش و هوشنگ كه  يك مرتب گفت كه هوشنگ شهيد شده است .و دائي ماندتاجنازه اورابه خانه بياوردگفتم كي شهيد شده گفت دو روزاست بعد از7روزكه 9فروردين بود جنازه او را به آغوشم آوردندو پسرم را با همان خون خود غسل دادند و با لباسهاي خونين كفن كردندو به خاك سپردندو من هم دست به سوي آسمان كردم و گفتم خدايا راضي ام به رضايت تو خودت اين هديه را ازمن قبول كن .پدرش بعدازچند روزجريان شهادتش را برايم تعريف كرد !گفت پدرمن تشنه ام مي خواهم آب بخورم آب هم پايين تپه بودكه ما روي آن بوديم تپه گمو درمنطقه كردستان عراق اين را گفت و ازسنگر بيرون رفت و گفت بابا حلالم كن و من هم چشمم دنبال او بودكه به چشمه رسيد قمقمه را ازكمربازكردوپرازآب كرد ولب گذاشت به آب ديدم كه نه چشمه معلوم است نه هوشنگ و من هم يك مرتبه دويدم سرچشمه كه ديدم چشمه پرازخون شهيد شده ،دستم را به سوي آسمان بلندكردم و گفتم خدايا توراقسم مي دهم به امام حسين (ع)اين هديه راازمن قبول كن واورابا شهيدان كربلا مشهور بگردان.
خاطره و نحوة شهادت اززبان همرزم شهيد :

آخرين روزهاي فروردين سال 1366براي اولين باربه همراه گردان شهداي پلدخترازمنطقه جنوب به كردستان اعزام شديم كردستان سرزميني  زيبامملو ازدرختان پرثمردرفصل بهاربسيارزيباودل انگيزودر آن ايام درمدرسه واقع درشهرستان سقزمستقرشديم.روزشنبه مورخه27/2/66ازمحل استقرارگردان به وسيله خودروهاي مجهزومسلح درشب به طرف مرزايران وعراق كه پلي برروي آن رودخانه بود به نام مصطفي نام داشت حركت كرديم .نزديك ظهرروزبعدحركت گردان باپاي پياده به طرف خط مقدم آغازشد،درميان رزمندگان گردان افرادي باهم قرابت نسبي وسببي داشتندماننددو برادرپدرو پسرو...كه دراين ميان پيرمردي بامحاسن سفيد بنام علي عبدال فيضي به همراه فرزندارشدش كه جواني بلندقامت وخوش اندام بود.بنام هوشنگ فيضي بودبه چشم مي خورد.حدود 14ساعت باتجهيزات كامل دردل كوههاي سربه فلك كشيده كردستان عراق پياده روي نموده تابه خط مقدم رسيديم خطوط جبهه طي چند شب قبل از ورود گردان ما به دست ديگر رزمندگان طي فتح 5آزاد شده بود به وسيله سنگ و چوب درختان هر چند رزمنده يك سنگر براي خود تهيه كردند.حدودهشت روز بااتفاقات خاصي جبهه هاي كوهستاني سپري شد وصبح روز 2/3/66 ازطرف فرمانده گردان اعلام آماده باش به منظورترك مواضع وسنگرهاصادرشدازنوع حركت مشخص شدكه نيروهاي عراقي درحال پيشروي درديگرخطوط هستندو احتمال سقوط خط ماوبه محاصره درآمدن گردان ميرفت به همين منظورگروهانهايك به يك سنگرهاراترك وبه عقب بازمي گشتنددرست درآخرين لحظات حركت براثرانتقال تهجيزات و...احساس تشنگي به همان جواني كه اشاره شد هوشنگ فيضي دست مي دهد فرزند درمقابل ديدگان پدربه منظورنوشيدن آب بطرف چشمه اي كه در كنارسنگرها بودبه حركت درآمد كه ناگهان صداي شليك و انفجار گلوله كاتيوشا نگاه پدرو همه ما را متوجه محل اصابت نمود كه بعد از فرونشستن گرد و خاك با پيكر پاره پاره هوشنگ روبروشديم كه بر اثر شدت جراحات و اصابت انبوه تركشها به تمامي بدن به شهادت رسيد.در اين لحظه همه نيروها به جز فرمانده گردان و تعداد 6نفر از برادران رزمنده الياس مومني،عبدالرحمن تدين ،بيژن هاشمي، هوشنگ فيضي، غفورخدائي وحقيربه عقب رفته بودندهمگي خود رابه پدركه حالتي آرام وساكت نظارگرپيكرپاره پاره فرزندرشيدش بودرسانديم تحمل شهادت فرزنددرمقابل پدرازطرفي وچگونگي انتقال فرزندازطرف ديگررنجي بود كه بر پدر و ما گران بود  لحظاتي ما همه مات و گيچ نظارگر بوديم و بابا كه استوار در مقابل ما قرار گرفته بود به خود آمديم و پدرشهيد فرمود درمقابل مردان بسيجي هيچ كار سختي  وجود ندارد و آنان با تكيه به خدواند و عزم بسيجي هرراه نارفته راطي مي كنند ازما خواست كه فرزندش را نيزبا خود ببريم .به ناچار با وسائلي كه  داشتيم همچون اسلحه بند،حمايل و...وسيله اي مانند برانكاردرست كرديم شهيد راروي آن قرار داده و در مسيري كه ما لرو بود مي بايست يك نفر و پشت سرهم حركت بود حدود 2ساعت راه سنگلاخ با سختي تمام طي شد و درحاليكه ديگر هيچ رمق وتواني براي ما نمانده بود به فكر قانع كردن پدر و به خاك سپاري شهيد را در همان جا را داشتيم كه درهمين حال من متوجه حركت جانوري در فاصله 200متري خود و در ميان در ختان شدم با دقت نگاه كردم آن اسبي بود بسيارزيبا ابتدا خيال كردم اشتباه مي بينم به يكي ازهمرزمان گفتم و او به محض نگاه كردن فرياد برآورد خدا ما را نجات داد تا خجالت زده پدرشهيد نشويم پيكرشهيد را روي زمين و كنار پدر گذاشته محل رامحاصره كرده و اسب را گرفتيم صحنه اي  بسيارجالب بوداسب راآورده و پيكر شهيد راروي اسب قرارداديم وقتي به چهره پدر نگريستم احساس رضايت ازسروروي اومشخص بود ودرحاليكه اودرپيشاپيش وما نيزدرپي اوپيكرفرزندش به حركت درآمديم وشاكرخداي بزرگ كه درلحظاتي كه فكرما به جائي نمي رسيد به فريادما رسيد وحال با گذشت سالهاي زيادي ازآن حادثه پدرشهيد هركجا كه يكي ازآن بسيجي هارامي بيند احساس ديدن فرزندش به اودست مي دهدو ازآن همت بلند رزمندگان به نيكي ياد مي كند.

دسته بندی: جهاد و مقاومت
تبلیغ

نظرات

    • مسلم فیضی
    • 22 اسفند 1401 18:06
    • 0
    شهدا قلب تاریخ اند
    • رهگذر
    • 24 بهمن 1401 01:28
    • 0
    کاش از قهرمانان واقعی این داستان هم سوال شود....علی رحمتی.چراغعلی سعیدیان.اسد حسنوند....
    • محسن فیضی
    • 19 تیر 1400 16:32
    • 2
     سلام
    شهداقلب تاریخ است.
    برادرعزیزباعث افتخارهست شهادتت.
     باسلام وخسته نباشی خدمت اقای احمدی عزیز
    وصیت نامه خوبی بودواقعن مامدیون شهداهستیم..

نظر شما

  • نظرات ارسال شده شما، پس از بررسی و تأیید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
نام شما : *
ایمیل شما :*
نظر شما :*
کد امنیتی : *
عکس خوانده نمی‌شود
برای کد جدید روی آن کلیک کنید