صفحه نخست | بعد از زیارت کربلا با یک نگاه بیماری و درد اطفال را تشخیص می دهم

بعد از زیارت کربلا با یک نگاه بیماری و درد اطفال را تشخیص می دهم

درشهر کربلا در عالم رؤیا خدمت سیدالشهدا آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام شرفیاب شدم.حضرت مرا به اسم مستعاری که دوست داشتم صدا زدند و فرمودند: دخترم ؛ من خواستم که تـو به کربـلا و به زیارت من بیایی و تا وقتی که من کسی را دعوت نکنم هیچکس نمی‌تواند به این مکان بیاید.

این داستان واقعی بسیار زیبا و منقلب کننده است حتماً بخوانید و اگر حال و هوایتان امام حسینی شد، راوی و نگارنده را از دعای خیرتان دریغ نفرمایید. التماس دعای فرج

یکی از افرادی که کارش مدیریت کاروان های اعزامی از مشهد به کربلا بودو ۳۰۰ مرتبه به کربلا مشرف شده بود ، تعریف می‌کرد:

سال1396 شمسی درفرودگاه مشهد، در حال سر و سامان دادن به زائرین بودم، درهمان اثنا پروازهای دبی و ترکیه درحال مسافرگیری بودند.تعدادی از زائران به من گفتند:تفاوت پروازها را با هم ببینید،آنها با چه ظاهر و سر و وضعی هستند،گویی بعضی ها هیچ اعتقادی به اسلام ومسلمانی ندارند، حتی در آرایش کردن گوی سبقت را از غربی‌ها.. ربوده اند...

همینطور که درحال گفتگو بودیم، آقا و خانومی به همراه دختر جوانی به سمت ما آمدند.وضع ظاهرشان به همان پروازهای دبی و ترکیه می‌خورد.وقتی به ما رسیدند گفتند:کاروان اعزام به کربلا همینجاست؟

من که توقع این سوال را نداشتم گفتم:بله، چطور مگه؟

آنها با خوشحالی گفتند: اگر خدا قبول کند ما هم زائر کربلا هستیم.

من که بعد از حدود ۳۰۰ بار مدیر کاروان عتبات عالیات بودن، تا به حال  اینگونه زائر نداشتم، کمی جا خوردم، ولی بعلت اینکه زائر حضرت بودند،به آنها خوش آمد گفتم.بالأخره همه زائرین سوار هواپیما شدندمن هم براساس وظیفه دینی و حتی شغلی قبل ازپرواز شروع کردم اصطلاحا به امر به معروف و نهی از منکر،(یعنی به درب می‌گفتم که دیوار بشنود) می‌گفتم این مکان‌های مقدسی که خداوند به ما توفیق زیارتشان را داده حُرمت بالایی دارند و زائرین باید حرمت این اماکن را نگه دارند،اما دختر این خانواده که گویا منظور اصلی من او بودبا حالت ناراحتی و بی‌اعتنایی به من فهماندکه اهمیتی برای حرف های من قائل نیست.

به نجف اشرف رسیدیم من هم در زمان‌های گوناگون می‌گفتم که این مکان ها مقدس است و هر فرد حداقل باید ظاهرش را حفظ کند و آن دختر هم، بی اعتنایی می‌کرد.

تـااینکه روز آخر که در نجف اشرف بودیم و فردا قرار بود عازم کربلاء معلی شویم؛پدر آن دختر پیش من آمد و گفت:

حاصل زندگی من و همسرم همین یک دختر است که پزشک اطفال است،شاید بخاطر عدم توجه ما،او فقط در درس و شغلش موفق شده و از اعتقادات دینی و اخروی تقریباً چیزی نمی‌داند! ما تصمیم گرفتیم او را به کربلا نزد سیدالشهدا علیه السلام بیاوریم بلکه حضرت جبران کاستی ها و کمبودهایی که ما طی این سالیان از نظر اعتقادی و دینی برای فرزند دلبندمان گذاشتیم را بنمایند، چون آرزوی هر پدر و مادری عاقبت بخیری فرزندش می‌باشد.

دختر ما بخاطر نوع دوستان و جَـوی که بزرگ شده تقریبا هیچ چیزی از مبانی دینی و اعتقادات نمی‌داند و وقتی شما از لزوم رعایت حجاب صحبت می‌کنید، او به اتاق می آید دائم می‌گوید: منظور حاج آقا فقط من هستم! چون فقط در این کاروان منم که سر و وضعم اینگونه است. ما از شما می‌خواهیم که رعایت حال ما و  دخترمان را بفرمائید و دیگر چیزی نگوئید.

گفتم: این وظیفه من است که این مسائل را برای زائرین گوشزد کنم تا حریم اهل بیت علیهم السلام شکسته نشـود.

گفتگوی ما تمام شد، و ما روز بعد عازم کربلاء شدیم.

صبح روز اول که در کربلا بودیم به لابی هتل آمده و دیدم خانمی با مقنعه بلند و چادر و حجابی کامل منتظر من نشسته است و تا من را دید سلام کرد. وقتی دید من با تعجب او را نگاه می‌کنم گفت: ظاهراً من را نشناختید؛ من همان دختر بی‌حجاب چند روز پیش هستم. از شما تقاضا دارم  اجازه دهید عبایتان را بشویم.

من که شوکه شده بودم گفتم:اولا من معنای حرکات و رفتار قبل با حالت امروزتان را نمیفهمم؛ ثانیاً شما هم زائر هستید هم پزشک؛ در شأن شما نیست که عبای من را بشوئید، من این کار را نمی کنم.

درحالیکه گریه می‌کرد از من خواهش کرد که اجازه دهم!! توجه که کردم دیدم واکس تهیه کرده و تمام کفش های کاروان را واکس زده بود.

به او گفتم تا نگویی چه شده من نمی‌گذارم.باحال گریه گفت: دیشب وقتی وارد کربلا شدیم من در عالم رؤیا خدمت سـیدالشهـدا آقا ابـاعبـدالله الحسین علیه السلام شرفیاب شدم.حضرت من را به اسم مستعاری که دوست داشتم صدا زدند و فرمودند: دخترم ؛ من خواستم که تو به کربلا و به زیارت من بیایی و تا وقتی که من کسی را دعوت نکنم هیچکس نمی‌تواند به این مکان بیاید. حرف‌هایی که مدیر کاروان می‌زد همانی بود که ما دوست داشتیم و به زبانش جاری می‌شد، برو عبایش را بگیر و آن را بشوی تا از او دلجویی کرده باشی.و بعد فرمودند: دخترم تو دکتر اطفال هستی، طفل مریضی دارم می‌خواهم درمانش کنی. او درحالیکه گریه می‌کرد می گفت: حضرت طبیب همه عالم هستند...ولی به من فرمودند دنبال من بیا بـه همراه حضرت از دو اتاق رد شدیم و وارد اتاق دیگری شدیم، روی سکویی طفلی شـش ماهه دیدم که مثل قرص ماه می‌درخشید و تیری سه شعبه به گلویش اصابت کرده بود.

حضرت فرمودند: پسرم را درمان کن.

خانم دکتر در حالیکه بشدت گریه می‌کرد، سؤال کرد:حاج آقا مگر امام حسین علیه السلام فرزند ۶ماهه داشتند؟ چرا تیر ۳شعبه به گلویش زده بودند؟

من که بغض گلویم را گرفته بود گفتم:بله، ولی این سؤال‌ها را نپرس...ایـن‌ها روضه‌های سوزناکی است که جگر انسان را کباب می‌کند.اما او که تازه وقایع کربلا را شنیده بود دوباره پرسید: چرا تیر 3شعبه به گلوی این طفل زدند؟

گفتم:چون امام حسین علیه السلام طفل شیرخواره اش را بر روی دست گرفته بودند و به دشمنان منافق و کافر فرمودند: حالا که به زعم خودتان با من دشمن هستیدو می جنگید خودتان این بچه را بگیرید و سیراب کنید.

خانم دکتر در حالیکه بسیار منقلب شده بود و هق هق گریه می‌کرد گفت: آخر کجای عالم در جواب درخواست آب دادن به طفل 6ماهه، آن هم فرزند پیامبرشان،با تیر سه شعبه به گلوی آن بچه پاسخ می‌دهند؟!

حاج آقا من در عالم رؤیا دیدم که حتی آن تیر سمی و زهر آلود نیز بود!!! و بلند بلند گریه می کرد...

به برکت سید الشهدا علیه السلام آن خانم دکتر جوان چنان متحول شده بود که موقع بازگشت کاروان به ایران می‌گفت: من با شما نمی آیم و می خواهم اینجا باشم... من قلبم و روحم در کربلاست...

بالأخره با اصرار فراوان و قول به اینکه دوباره برای پابوس و عرض ارادت به کربلا می آید حاضر شد برگردد.

بعد از چند هفته که به مشهد مقدس مراجعت کردیم، روزی وارد مطبش شدم، دیدم که عکس‌ها و نوشته‌هایی

بر روی دیوار از امام حسین علیه السلام زده شده بود.

آنجا دیگر دکتری مؤمنه و صالحه و دلباخته سید الشهداء علیه السلام بود، دکتری که حالا بسیار باوقار و امام حسینی شده بود و حتی مریض ها هم در مطبش صف کشیده بودند.

باخوش‌رویی ارمن پذیرایی کرد و گفت: باور نمی‌کنیداز زمانی که ازکربلا به مشهد آمدم،امام حسین علیه السلام به نگاهم و قلمم اثری عجیب داده اندچرا که من با همان نگاه اول درد و مرض اطفال را تشخیص می‌دهم و حتی آنها را برای آندوسکوپی هم نمی‌فرستم و با اولین نسخه مریض‌ها خوب می‌شوند،فقط به برکت آقای مظلوم و کریم مولانا اباعبدالله الحسین علیه السلام

خدایا به خون گلوی حضرت علی اصغر علیه السلام،خون آن مظلومی که به فرموده امام صادق علیه السلام "اگر یک قطره از آن بر روی زمین ریخته می شد،خداوند قهار بساط زمین و آسمان را جمع می کرد"قَسَمت می‌دهیم آخرین خلیفه و جانشینت رابدون وقوع علائم حتمی در عالم،ظاهر بفرما آمین یا رب العالمین...

این داستان زیبا را برای افراد مختلف ارسال کنید.امید است مورد لطف وعنایت آقا ابا عبدالله الحسین (ع )قرار گیرند.
منبع؛ 
کتاب خروش خدا صفحه ۸۳ علیرضا ثبتی گجوان

19-03-1401, 21:44
بازگشت