چهارشنبه، 5 اردیبهشت 1403
جهاد و مقاومت
شناسه خبر: 675

شهید مرحمت بالازاده :

آقاي خامنه اي ! به مداحان بگوئيدديگرروضه حضرت قاسم نخوانند

آقاجان !حضرت قاسم (ع) ۱۳ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم .اگر رفتن۱۳ساله ها به جنگ بداست،پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا می خوانند؟»

بالاگريوه-در یکی از روزهای سال ۱۳۶۲، زمانی آیت الله خامنه ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می شد، در مسیرحرکتش تاخودرو، متوجه سروصدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.
صدا از طرف محافظ ها بود که چندتای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد : « آقای رییس جمهور ! آقای خامنه ای ! من باید شما را ببینم ». رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: « چی شده ؟ کیه این بنده خدا ؟ »
پاسدارگفت: « نمیدانم حاج آقا ! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو.ٰ » پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دیدر ییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایسید، من میرم ببینم چه خبره » بعدهم با اشاره به دو همراهش،آنهارانزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت:« حاج آقا! یه بچه اس. میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره. بچه هامیگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا. گفته فقط می خوام قیافه آقای خامنه ای روببینم،حالامی گه می خوام باهاش حرف هم بزنم».
رییس جمهورگفت:« بذاربیادحرفش روبزنه.وقت هست».
لحظاتی پسرکی۱۲-۱۳ساله ازمیان حلقه محافظان بیرون آمدوهمراه باسرتیم محافظان،خودش رابه رییس جمهوررساند.صورت سرخ وسرما زده اش،خیس اشک بود.هنوز درمیانه راه بودکه رییس جمهوردست چپش رادرازکردوباصدای بلندگفت:«سلام باباجان!خوش آمدی» پسر باصدایی که ازبغض و هیجان می لرزید،به لهجه ی غلیظ آذری گفت:«سلام آقاجان! حالتان خوب است؟» رییس جمهور دست سردوخشکه زده ی پسرک رادردست گرفت و گفت :«سلام پسرم!حالت چطوره؟»پسربه جای جواب تنهاسرتکان داد.

رییس جمهورازمکث طولانی پسرک فهمیدزبانش قفل شده.سرتیم محافظان گفت:«اینم آقای خامنه ای!بگودیگرحرفت را»ناگهان رییس جمهور بازبان آذری سلیسی گفت:«شما اسمت چیه پسرم؟» پسرکه باشنیدن گویش مادری اش انگارجان گرفته بود،با هیجان و به ترکی گفت:« آقاجان! من مرحمت هستم. ازاردبیل تنها اومدم تهران که شماراببینم.»
آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست روی شانه او گذاشت و گفت:‌ «افتخار دادی پسرم. صفا آوردی. چرا اینقدر زحمت كشيدي ؟ بچه ی کجای اردبیل هستی ؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت : «انگوت کندی آقاجان!» رییس جمهور پرسید: « ازچای گرمی؟» مرحمت انگارهم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: «بله آقاجان!من پسرحضرتقلی هستم».آقای خامنه ای گفت:« خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
مرحمت گفت:« آقا جان!من ازادربیل آمدم تااینجاکه یک خواهشی ازشمابکنم.»رییس جمهورعبایش راکه ازشانه راستش سرخوره بوددرست کردو گفت: «بگو پسرم.چه خواهشی؟»
-آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهیدکه دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!
-چرا پسرم؟

                                           
مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایی انداخت و با کلماتی بریده بریده گفت:« آقاجان !حضرت قاسم (ع) ۱۳ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم . هرچه التماسش میکنم، می‌گوید ۱۳ساله‌ها را نمی‌فرستیم. اگر رفتن۱۳ساله ها به جنگ بداست،پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا می خوانند؟»
حالادیگرشانه های مرحمت آشکارامی لرزید.رییس جمهوردلش لرزید.دستش رادوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت:« پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری ؟ درس خواندن هم خودش یک جورجهاداست» مرحمت هیچی نگفت.فقط گریه کرد و حالا هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید.
رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت: «آقای...!یک زحمتی بکش با آقای...تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هرکاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش. بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه راهم به من بگویید»
آقای خامنه ای خم شد،صورت خیس ازاشک مرحمت رابوسیدوگفت :« مارادعا کن پسرم. درس ومدرسه راهم فراموش نکن. سلام مرابه پدرو مادرودوستانت در جبهه برسان» و...
کمترازسه روزبعد،فرمانده سپاه اردبیل،مرحمت راخوشحال وخندان دیدکه باحکمی پیشش آمد.حکم لازم الاجرابود.می توانست بازهم مرحمت راسر بدواندولی مطمئن بودکه می رودواین بارازخودامام خمینی حکم می آورد.گفت اسمش رانوشتند ومرحمت بالا زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر ۳۱ عاشورا.
مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد۱۳۴۹دریک کیلومتری تازه کند«انگوت» درروستای «چای گرمی»، متولدشد.امام که به ایران برگشت ،مرحمت کلاس دوم دبستان بود.۱۳ساله که شد،دیگر طاقت نیاوردورفت ثبت نام کردبرای اعزام به جبهه. باهزاراصراروپادرمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی ، توانست تا خوداردبیل برود،اما آن جا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت.مرحمت هر چه گریه و زاری کرد فایده ای نداشت. به فرمانده سپاه ازطرف آشناهای مرحمت هم سفارش شده بود که یک جوری برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت :«ببین بچه جان! برای من مسئولیت دارد.من اجازه ندارم ۱۳ساله هارابفرستم جبهه. دست من نیست.» مرحمت گفت :«پس دست کی است؟» فرمانده گفت: «اگرازبالا اجازه بدهند من حرفی ندارم» همه این ها ترفندی بودکه مرحمت دنبال ماجرارا نگیرد.یک بچه ۱۳ساله روستایی که فارسی هم درست نمی توانست صحبت کند،دستش به کجا می رسید؟ مجبور بودبی خیال شود. اما فقط سه روزبعد مرحمت بادستوری ازبالا برگشت .

 

                                       
مرحمت بالا زاده تنهایک سال بعد، درعملیات بدر،به تاریخ ۲۱اسفند۱۳۶۳بافاصله بسیارکمی ازشهادت مرادش،مهدی باکری،بال دربال ملائک گشود و میهمان سفره ی حضرت قاسم (علیه السلام) گردید.
ازمرحمت بالازاده ،وصیت نامه ای بر جای مانده است که متن کامل آن رادرزیرمی خوانید.وصیت نامه ای که نشان می دهد روحش نمی توانست در کالبد ۱۳ ساله اش آرام بگیرد:
وصیت نامه مرحمت بالازاده جمعی لشکر عاشورا ،گردان علی اکبر
به نام خداوند بخشنده مهربان
از اینجا وصیت نامه ام را شروع می‌کنم. باسلام بیکران به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عج) و با سلام بیکران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بت شکن و با سلام بیکران به مردم ایثارگر و شهیدپرور ایران، که همچون امام حسین (ع) ولیلا، پسرشان رابه دین اسلام قربانی می‌دهند.
آری ای ملت غیورشهیدپرورایران! درودبرشما!درودبرشما که همیشه درمقابل کفر ایستاده ایدومی‌ایستیدتا آخرین قطره خونتان.
درود برشما ای ملت ایران! ای مشعل داران امام حسین !تا آخرین قطره خونتان ازاین انقلاب وازرهبراین انقلاب خوب محافظت کنید تاکه این انقلاب اسلامی رابه نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.
و ای پدرومادرعزیزم ! اگراین پسرتان درراه اسلام به شهادت برسد،افتخارکنیدکه شما هم ازخانواده شهدا برشمرده می‌شوید.
ای پدرومادرعزیزم! ازشماتقاضایی دارم .اگرمن شهیدبشوم گریه نکنید.اگرگریه بکنیدبه شهدای کربلاوشهدای کربلای ایران گریه بکنید تاچشم منافقان کور بشودوبفهمندکه ما برای چه می‌جنگیم. حالا معلوم است که راه تنهایک راه است که آن راه هم راه اسلام و قرآن است. وآخر وصیت می‌کنم راه شهیدان را ادامه بدهیدواسلحه شان را نگذاریددرزمین بماند.
و مادرم و پدرم چنانچه من می‌دانم لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر خداوند بخواهد که شهید بشوم مراحلال کنیدو من هم شهادت را جزسعادت نمی دانم. یعنی هرکس که شهیدمی‌شود خوش به حالش که باشهدا همنشین می‌شود.وازتمام همسایه‌ها وازهم روستایی هایمان می‌خواهم که اگرازمن سخن بدی شنیده ایدوکارهای بدی دیده ایدحلال بکنید.وبرادرانم اسحله ام رانگذارنددرجا بماندوخواهرانم باحجاب بادشمنان جنگ کنند. خدایاتو راقسم می‌دهم که اگرگناهانم را نبخشی ازاین دنیا به آن دنیانبر.
خدایاخدایاتو راقسم می‌دهم به من توفیق سربازی امام زمان(عج) ونائب برحق اوخمینی بت شکن راقراردهی.تادرراه آنهااگر هزاران جان داشته باشم قربانی بدهم.
کربلا کربلا یا فتح یا شهادت    
جنگ جنگ تا پیروزی

منبع : جهان

دسته بندی: جهاد و مقاومت
تبلیغ

نظرات

    • ali
    • 10 بهمن 1392 12:44
    • 0
    تشکر...
    بعضی وبسایتها همش دنبال تخریب افراد و شخصیتهای شهرستان هستند.و به دنبال بی نظمی وتنش بین نخبگان هستند تا به اهداف خود برسند و به قولی از اب گل آلود ماهی بگیرن.
    ولی یک مطلب از شهدا و ایثارگران تو مطالبشون دیده نمیشه...
    ******
    بالاگريوه- با تشكر از اعلام نظرتون، خداوند توفيق حركت درمسير مورد رضايت شهدا به همه عنايت فرمايد.

نظر شما

  • نظرات ارسال شده شما، پس از بررسی و تأیید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
نام شما : *
ایمیل شما :*
نظر شما :*
کد امنیتی : *
عکس خوانده نمی‌شود
برای کد جدید روی آن کلیک کنید