جمعه، 10 فروردین 1403
جهاد و مقاومت
شناسه خبر: 166

شهادت 3 پاسداربراثریخ زدگی

آنهائي كه گرمابخش جبهه بودند چگونه يخ زدند

خبرکوتاه بود:«سه پاسداردرکوههای شمال غرب براثرسرمایخ زدندوشهیدشدند.» اماهمین خبرکوتاه هم درهیاهوی آغازسال نوگم شد...

بالاگريوه - نیروی زمینی سپاه،سال گذشته سال پرکاری را درمنطقه شمالغرب داشت.گروهک های تروریستی پژاک دراین مناطق به شدت فعال شده بودندونیروی زمینی می رفت تاضمن مقابله باآنهاوپاکسازی منطقه ازتروریستها،امنیت این مناطق راهم تامین کند.
نبردباپژاک چند ماه طول کشیدو بیش ازیکصدشهیدتقدیم انقلاب شد.
متن زیرداستان سه تن دیگر ازهمین سربازان مظلوم وگمنام است که ماجرای شهادتشان به یک سال قبل وآخرین روزهای سال 90 برمی گردد.
خبرکوتاه بود:«سه پاسداردرکوههای شمال غرب براثرسرمایخ زدندوشهیدشدند.» اماهمین خبرکوتاه هم درهیاهوی آغازسال نوگم شد...
به گزارش عماريون به نقل ازمشرق شهیدان«سعیدغلامی شهروز»متولد 1362،«روح‌الله شکارچی»متولد 1357و«محمدسلیمانی» متولد 1361که درواپسین روزهای پایانی سال 1390درجریان نجات سربازان ازسنگرهای برف‌گرفته درمنطقه صفرمرزی شمال غرب کشور دچار یخ‌زدگی شده و به خیل شهدا پیوستند.
* چهارشنبه 24 اسفند 1390
منطقه عمومی سردشت/نقطه صفر مرزی
شش ماه ازعملیات‌های پیروزمندانه نیروی زمینی سپاه علیه گروهک تروریستی پژاک که منجر به پاکسازی منطقه شمالغرب کشور از ضدانقلاب و مزدوران شد، می گذشت و حراست از ارتفاعات جاسوسان به بچه های سپاه قم واگذار شده بود که عمدتا بچه های گردان تکاور بودند.
نزدیک ترین منطقه به این ارتفاعات، یک روستا بود که آن هم به دلیل بارش سنگین برف، امکان تردد با ماشین را نداشت و اگر کاری پیش می‌آمد، بچه ها باید با ساعت ها پیاده روی در برف، خود را به آن می‌رساندند.
بیشتر نیروها در دامنه ارتفاع مستقر بودند و تعدادی هم روی قله، که به نوبت عوض می شدند.
روز چهارشنبه، ستونی از نفرات از پایین ارتفاع برای سرکشی راهی قله شدند. هنوز نوبت تعویض نیروها نبود و قرار بود فقط سری بزنند و برگردنند. در راه گفتند حالا که این مسیر دشوار را طی می کنیم، نیروها را هم جابه جا کنیم تا چند روز دیگر نخواهیم باز همین راه را برگردیم.
بارش برف در منطقه چنان سنگین بود که بلدوزر زیر آن مدفون می‌شد و مجبور بودند برای پیدا کردن آن از دستگاه فلزیاب استفاده کنند. هرچند در همان زمان یکی از ماشین‌های تویوتا با فلزیاب هم پیدا نشد.
به قله که رسیدند، قرار بود حسین و جواد بمانند. روح الله (شکارچی) و سعید (غلامی شهروز) گفتند که ما هم می‌مانیم.
سعید در اصفهان مشغول یک دوره آموزشی بود و چند روز قبل که دلش هوای بچه ها را کرده بود، با ماشین خودش راه افتاده و آمده بود منطقه.
چهارنفری آمدندپیش مسئولشان وگفتندمحمد(سلیمانی)هم بماند.اوگفت:سلیمانی آشپزی می کندوپایین لازمش داریم.امابچه ها اصرارکردند.خودش هم دلش به ماندن بود.بالاخره فرمانده راضی شدکه محمدهم بماند.
روی ارتفاعات،باسازه های بتونی سه سنگربافاصله احداث شده بود.دریک سنگر،پنج تکاورمستقر بودندودردوسنگردیگر سربازان.
سرما آنقدرشدید بودکه فقط کسانی که مسئول نگهبانی بودندازسنگرهابیرون می آمدندوبقیه درکل طول روزدرسنگرها می ماندند. شکل سنگرها هم طوری بودکه مستقیم به بیرون راه نداشت وداخلشان کاملاًتاریک بود؛درسنگر ظلمات مطلق بود وبیرون سپیدی مطلق.فقط هرروز،چندساعت موتوربرق راروشن می کردندتابتوانندباطری وسایل ارتباطی وچراغ قوه هایشان راشارژ کنند.
روزاولی که روی ارتفاع مستقرشدند،اوضاع جوی خوب بوداماازروزدوم،لحظه به لحظه شرایط سخت ترمی شد.برف می باریداما مشکل اصلی طوفان شدیدی بودکه می وزیدوبرفهاراجابجامی کرد. آن قدرسرماوحشتناک بودکه سعی می کردندکمترین مقدارغذارا مصرف کنندتا کمترنیازبه دستشویی داشته باشند.
 تکاورها آن شب یک کنسروخورشت قیمه راپنج نفری خوردندتافقط ضعف نکنند.دمادست کم 35درجه زیرصفر بود.شرایط جوی طوری بود که حتی اگردستورتخلیه ارتفاع هم می رسید، امکانش وجود نداشت.
تا آن زمان ارتباطشان بامقربرقراربود ومشکل ارتباطی نداشتند.
شنبه، ازساعت هفت تا 9شب روح الله(شکارچی)پاسبخش بود.نگهبانی اش که تمام شد،آمدتوی سنگر.سرش بشدت دردمی‌کردو حالش خوب نبود.خیلی خسته بود.درازکشیدوخوابید.
پاسبخش بعدی جوادبود.ساعت 11آمدو گفت:«امشب خیلی اوضاع بداست وبایدکاری کنیم.»
قرارشدبروندسربازهاراجمع کنندوهمه دریک سنگرمستقرشوندوچندنفرهم بیرون مراقب باشندکه برف دهانه سنگررانپوشاند.
ساعت از12نیمه شب گذشته بودکه به سختی ازسنگرخارج شدند.برف داخل راهرو ورودی راهم پرکرده بود.وضعیت عجیبی بود.با آنکه ارتفاع سنگرهاچیزی حدوددوونیم متراست اما آن قدربرف بودکه سنگرهاقابل شناسایی نبودندوزیربرف مدفون شده بودند.
نمی توانستندسنگرسربازهاراپیداکنند.یکی ازتکاورهاصدازدوازبچه هاکمک خواست.سعید(غلامی شهروز)آمدبیرون.به اوگفتندسریع دهانه سنگررابازکن که خطرناک است.
سعیدهم یک ساعتی بابرفهادست وپنجه نرم کردتادهانه سنگربازشد.دست وپایش یخ زده بود.حالش خیلی بدبود.رفت داخل سنگر.
جوادآمدبیرون.
همه تلاششان این بودکه دهانه سنگربسته نشود.بالاخره سنگرسربازهاپیداشدوتوانستندآنهارابیرون بیاورند.دوتااز سربازهارفتندکمک جوادوبقیه هم رفتندسراغ سنگربعدی سربازها.
بعدازدوساعت تلاش،توانستندآنهاراهم پیداکنندوازسنگربیرون بیاورند.هرطوربودسربازهارانجات دادند.اگردیرجنبیده بودند،همه زیربرف مدفون می‌شدند.
سوخت موتور برق تمام شده و از کار افتاده بود. تانکر سوخت هم زیر برف مدفون شده بود و هیچ راهی نبود.
حالا دیگر ساعت حدود سه نیمه شب بود که همگی رفتند سراغ سنگر تکاورها.
جواد دیگر رمقی نداشت اما هنوز داشت تلاش می کرد. سنگر و دهانه اش در برف گم شده بود. انگار طوفان، برف همه عالم را آورده بود روی آن قله!
دست و پای همه شان یخ زده بود. لباس های مخصوص تکاوری در کوهستان هم توی تنشان مثل چوب خشک شده بود. با این حال با بیل افتادند به جان برف.
ساعت پنج و20 دقیقه صبح بود که بالاخره دهانه سنگر را پیدا کردند. برف ها را که کنار زدند چشمشان به محمد (سلیمانی) افتاد که توی راهرو روی برف ها افتاده بود. انگار او هم می خواسته راهی به بیرون پیدا کند اما نتوانسته بود. چشم هایش سرخ شده بود و ورم شدیدی داشت. علائم حیاتی اش را چک کردند. نبض و تنفس نداشت. شروع کردند به تنفس دهان به دهان و ماساژ قلبی. فایده ای نداشت. محمد شهید شده بود. پیکرش را لای پتو پیچیدند و فرستادند بیرون.
به هر زحمتی بودخودشان رابه داخل سنگررساندند.روح الله وسعیدهرکدام درگوشه ای افتاده بودند.همان کارهایی که برای محمد کردندبرای آنهاهم انجام دادنداماسرماوکمبودهواکارخودش راکرده بود.اوضاع غریب وشهادت مظلومانه ای بود.دیگرهواکمی داشت روشن می شد.
ازمقردرخواست هلی کوپترکردند.یکی -دوساعتی طول کشیدتاهلی کوپترآمداماآن قدرطوفان شدیدبودکه نتوانست ارتفاعش راکم کند ومجبور به ترک پایگاه شد.
ظهربود که دستورتخلیه رسید.سربازهاجوان بودندوتجربه چنین شرایط سختی رانداشتنداماتکاورهابایدروحیه خودشان راحفظ می کردندوجان آنهارانجات می دادند.
راهی راکه درشرایط عادی درکمترازیکساعت می رفتند،چندساعت طول کشید.بعضی جاهاتاکمردربرف فرومی رفتندتابالاخره رسیدند به مقر.
دستکش به دستشان یخ زده بودوموقع درآورن،پوست مچشان هم کنده می‌شد.جواد آنقدریخ زدگی اش شدیدبودکه دستش را روی آتش گرفت تا گرم شود.دستش حسابی سوخت امامتوجه نشد.
فردای آن روز طوفان کمی فروکش کرد و هلی کوپتر رفت و پیکر بچه ها را منتقل کرد.
حالا دیگر شهدا آرام کنار هم خوابیده بودند... روز عید بود...

دسته بندی: جهاد و مقاومت
تبلیغ

نظر شما

  • نظرات ارسال شده شما، پس از بررسی و تأیید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
نام شما : *
ایمیل شما :*
نظر شما :*
کد امنیتی : *
عکس خوانده نمی‌شود
برای کد جدید روی آن کلیک کنید