ماجرای عجیب وهابی شیعه شده :
جلسه عزاي امام حسين (ع) نجاتم داد
هرچی فکر کردم دیدم که شخصیتی مثل امام حسین(علیه السلام) پیدانمی شودکه حاضرباشدبه خاطر اسلام، دست به چنین کار بزرگ و خطرناکی بزند!
بالاگريوه-این روزهاکه خبرهای متفاوتی ازجنایت وهابیها درکشورهای مختلف به گوش میرسد،آشناشدن بابرخی ویژگیهای این قوم خالی ازلطف نیست. مخصوصاً اگراین آشنایی درقالب خواندن برشی اززندگی یک مولوی وهابی باشد که البته حالا یک شیعه تمام عیار است.
«سلمان حدادی» یک مولوی وهابی بود؛کسی که خودش میگویدبین۵۰۰ تا ۱۰۰۰فردسنی مذهب راوهابی کرده است. اما یک بارنشستن درمجلس عزای سیدالشهدا(ع) کاررابجایی میرساندکه همان مبلغ وهابی شیعه شودودر این مسیرسختیهایی ببیندکه تحمل یکی ازآنها برای ماقابل تصورنیست. خواندن زندگینامه سلمان حدادی را از دست ندهید.
آموزش تبلیغ وهابیت در ۵ دقیقه
سلمان سال۶۱درسنندج بدنیا آمد. مادرش اهل سوریه وشیعه بود اما پدرش نه.اسمش را به اصرار مادرش که سیراب ازمحبت امیرالمومنین بود سلمان گذاشتند. خودش میگوید همیشه از اینکه اسمم سلمان و مادرم شیعه بود شرمنده بودم.
«با تشویق پدرم در دوران راهنمایی،در کنار درسهای مدرسه، تحصیل دروس حوزوی را هم شروع کردم و ادامه دادم. بعداز اتمام دبیرستان،۳ سال دوره ی تکمیلی حوزه را به زاهدان و مسجدمکی رفتم وپس ازمولوی شدن،۴ماه هم به رایوندپاکستان، برای آموزش یک دوره کامل نحوه ی تبلیغ و جذب رفتم. پس ازبرگشت از پاکستان،امتحان کنکور دادم ودردانشگاه کرمانشاه دررشته استخراج معدن قبول شدم.درپاکستان به طور تخصصی در ۲۰جلسه یادمی دادندکه چگونه فردی را درعرض ۵ دقیقه به وهابیت جذب کنیم این آموزش را نزد آقایی به نام ابراهیم نژاد می دیدیم.»
گفت یکبار هیئت!
درهمانجا دوستی پیدامیکند به نام مهدی.مهدی شیعه بودوسلمان درعین رفاقت تلاش میکرد اوراوهابی کند.کلی کتاب به او میدهد ودرعوضش مهدی هم یکبار اورابه مجلس عزای سیدالشهدا(ع) دعوت میکند.سلمان با همان لباس وظاهرمولویهای وهابی و بعداز کلی این پاوآن پاکردن میرود به هیئت.
«یک گوشه ای باخشم مجبور شدم که بنشینم.دیدم سیدبزرگواری منبر رفت (نماینده ولی فقیه درکرمانشاه بود) ودرحین صحبت هایش گفت:کدام یک ازشماحاضرید به خاطرخداواسلام جانتان را بدهیدوبعدش هم مطمئن باشیدزن و بچه تان به اسارت می روند؟درآن زمان سیدالشهدا(علیه السلام)چه دیدکه حاضر شد، جانش گرفته شود و اهل و اولادش به اسارت روند؟ چرا امام حسین(علیه السلام) دست به چنین کار بزرگ زد؟
هرچی فکر کردم دیدم که درشخصیت های محبوب من،شخصیتی مثل امام حسین(علیه السلام) پیدانمی شودکه حاضرباشدبه خاطر اسلام، دست به چنین کار بزرگ و خطرناکی بزند! این سوال مهمی بود که برایم ایجاد شد.»
چراغهاراکه خاموش کردندومشغول سینه زدن شدند،اوشروع کردبه گریه کردن.آنقدرکه لباسهایش خیس شد.برای غربت ومظلومین غریب کربلاگریه میکرد. ازاینکه دروهابیتشان نگذاشتند امام حسین(ع) را بشناسد افسرده شده بود.
تحقیق و پژوهش حتی درشیطان پرستی
ازهیئت که بیرون میآیدچهارسال جدیدی درزندگیاش شروع میشود.چهارسالی که به مطالعه و پژوهش درباره تمام مذاهب اهل سنت، مسیحیت،زرتش و حتی شیطان پرستی میانجامد. اما تعارضات موجود در این مکاتب و فرقهها او را راضی نمیکند.
«گذشت وخیلی بااحتیاط فرقههای شیعه را بررسی کردم تا اینکه برای شناخت بهتر شیعه دوازده امامی، رهسپار قم شدم. به دفتر آیت الله بهجت رفتم و سوالات و شبهاتی که داشتم ازآنجا پرسیدم و آنها هم باصبر وحوصله ومحبت بسیار به من پاسخ دادند.
بعد ازآنان خواستم کتابی به من معرفی کنندتا دربارهی شیعه بیشتر تحقیق کنم. آنها کتاب المراجعات و شبهای پیشاوررا به من معرفی کردند. آن کتابها را تهیه کردم و شروع کردم به خواندنشان.
مطالب آن دوکتاب راکه می خواندم برای اینکه ببینم مطالبی که ازکتابهای اهل سنت نقل می کنند صحیح است یا نه، فورامراجعه می کردم به کتاب های اهل سنت یا به نرم افزار المکتبه الشامله و باکمال تعجب میدیدم مثل اینکه این روایات، واقعیت دارد.برای من سوال پیش آمده بودکه چرابعد از این همه سال، این روایات دورازچشم ما بوده و ما ندیدیم؟»
درمباحثه که کم اوردند پای ماکسیما را وسط کشیدند!
خواندن این کتابها شش ماه طول میکشد.کمکم حقانیت شیعه با استنادبه خودکتابهای اهل سنت برایش مسجل میشود. اما هنوزشیعه نشده است. تردید دارد. خودش میگوید تعصبات اجازه نمیداد. به سختیهایی که پیش رویش بود فکر میکند.
«بالاخره شیعه شدم و بعد از شیعه شدنم یک دفترچه هایی را چاپ کردم که تحت این عنوان که “آیا شیعه حق است؟” و در آن دلائلی از کتابهای اهل سنت که ثابت می کرد مذهب شیعه، مذهب صحیح است آوردم و پخش کردم. یک نفر این دفترچه را برد و به پدرم داده بود. و گفته بود: این را پسر شما چاپ کرده است.
پدرم به من گفت: سلمان شیعه شده ای؟ من هم جرات نکردم بگویم: آره. تقیه کردن را هم بلد نبودم.
گفتم: اگر خدا قبول کند .
گفت: نه گولت زدند .
گفتم. من یک عمری به مردم می گفتم شما گول شیعه را نخورید حالا شما به من می گویید گول خوردهای؟»
بحث کردن با پدر و خیلی از اهل سنت شش ماه طول میکشد. همه را در مناظرهها شکست میدهد. حتی چند نفری هم شیعه میشوند. پدر وقتی در بحث نمیتواند مقاومت کند به تطمیع رو میآورد. میگوید زانتیای زیرپایت را ماکسیما میکنم اما حرف از شیعه نزن. حتی میگوید شیعه بمان اما شیعه را تبلیغ نکن. وقتی سلمان قبول نمیکند، راه دیگری در پیش میگیرند. راهی که به آوارگی سلمان و همسرش ختم میشود.
چیزی شبیه ماجرای کوچه بنیهاشم
شش ماه آزار و اذیتها را تحمل کرد. میخواست راهی تهران شود تا کاری گیر بیاورد و خانهای اجاره کند و بعد بیاید دنبال همسرش. همسری که شیعه شده بود و باردار بود. از خانه که بیرون میرود میبیند پدرش با چند نفر سر کوچه ایستادهاند. مثل اینکه خبر داشتند مرغ دارد از قفس میپرد.
همسرم گفت من تا سر کوچه با تو می آیم .
گفتم: نه، همین جا بمان. ولی اصرار کرد و با من آمد .
به سمتشان رفتم.مانع عبورمن شدند.آنها ۵ ، ۶نفری برسرم ریختندویکی شان باچوب دستی که دردست داشت محکم برسرم کوبیدومن براثر آن ضربه آنجا افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم و بواسطه آن ضربه لکنت زبان گرفتم.
خانمم که قصدداشت ازمن دفاع کند،جلو آمده بود تامانع آنهاشود، که یکی ازآنها بالگد به او زد،وبر اثرآن ضربه،بچه اش را که ۴ ماهه بودسقط کردولی خدارو شکر،من آن صحنه را ندیدم.»
یادمظلومیت امام علی میافتد و به یاد ماجراهای کوچه بنیهاشم میسوزد.
جرم شیعه بودن بالاتر ازهزاران قتل است!
سه روزبعدوقتی دربیمارستان بهوش میآیددست زنش رامیگیردو باهمان حال و روزفرارمیکنند. میروندارومیه پیش یکی ازدوستان سلمان تا شایدکمکش کند.او وقتی میفهمدسلمان شیعه شده است میگوید اگرهزارقتل انجام داده بودی کمکت میکردم اما حالا که شیعه هستی، نه!
جالب بود که این رفیق سنی متعصب اصلاً ازدین و مذهب چیز درست و حسابی نمیدانست. عمر و ابوبکر را نمیشناخت اما بخاطر تبلیغات مسموم وهابیت چنین تفکری پیدا کرده بود.
«آنجا بود که ازخانه اش بیرون رفتم و برای اولین باردرطول عمرم، با همسر مریضم که بچه اش را سقط کرده بود در خیابان خوابیدیم .
بامقدار پولی که داشتیم،خودمان رابه قم رساندیم وچون هیچکس رادرقم نمی شناختیم وجایی برای ماندن نداشتیم،مدت۴۵روزدرجمکران ماندیم. گرسنگی می کشیدیم ولی وقتی یاد گرسنگی و آوارگی و پای برهنه ی اهل بیت امام حسین (علیه السلام) می افتادم تحملش برایمان آسان می شد.»
ما شیعه ها اینقدر بی غیرت نیستیم که ناموسمان توی خیابان بخوابد
سال ۸۵ بود. ۴۵ روزدرجمکران، بدون پول وجا وغذا. تکه کاغذی پیدا میکند ونامهای به امام زمان(عج) مینویسد. میگوید آقاجان ما بخاطر شما همه چیز را رها کردیم و آمدیم اینجا. میگوید هرجوری بود روزی یک وعده غذا برایمان جور میشد. یا هیئتی میآمد یا نذری میدادند. تا اینکه…
«شبها روی کارتون می خوابیدم مدت ها که گذشت یکی از انتظامات جمکران که ما را چند روزی زیر نظر داشت، آمد و گفت: کارت شناسائی تان را ببینم! شما کی هستید؟
کارت شناسایی را نشانش دادیم . وقتی اسم سنندج را دید گفت: شما اینجا چه کار می کنید؟
با لکنت زبان شدیدی که در اثر ضربه به سرم وارد شده بود، بهش گفتیم: ما شیعه شده ایم.
گفت: کار بدی نکرده اید آیا قم جایی را دارید؟
خجالت کشیدم بگویم نه، گفتیم یک جایی داریم . رفت و ۲۰ دقیقه بعد برگشت و گفت: ۳۰ هزار تومان شما را بس است تا به شهر خودتان برگردید؟
گفتم: من پول نمی خواهم!
گفت: ما شیعه ها اینقدر بی غیرت نیستیم که ناموسمان توی خیابان بخوابد و بی تفاوت باشیم .
پول را به من داد و بعد ازدو ماه و خورده ای توانستم با آن پول به حمام بروم و موهای سرم را کوتاه کنم.»
وقتی امام رضا بطلبد
میروند حرم کریمه اهل بیت(س). متوسل میشوند به بیبی معصومه. یکی از خادمها راهنمایی میکند که بروند دفتر مراجع و کمک بخواهند.
«اول دفتر آقای مکارم شیرازی رفتم .بعددفترمقام معظم رهبری رفتم. آقایی آنجا نشسته بود.تا آمدم جریان را تعریف کنم خانمم شروع به گریه کرد و من داستان را تعریف کردم.
او وقتی وضعیت ما را دیدخیلی به ما محبت کرد و گفت: اگر می خواهید قم بمانید جایی برای شما بگیرم .
گفتم: نه می خواهیم برگردیم ارومیه و در مدارس آنجا ، کار پیدا کنم .
گفت: باشه و یک مقداری پول به ما داد و ما از آنجا خارج شدیم.»
بیرون که میآیند هوای زیارت برادر حضرت معصومه به سرشان میافتد. بجای ارومیه میروند مشهد، پابوس امام رضا(ع). زیارت دو سه روزه تبدیل میشود به مجاورت سه چهار ساله.
فرزند خواستم و کربلا، هر دو جور شد
همسرش بر اثر سختیها نحیف شده و افسردگی گرفته بود. به صورت غیر رسمی طلبه حوزه علمیه مشهد میشود. بعد از آن برمیگردند قم و به کمک یکی از دوستان خانهای میگیرند. ماجرای کربلا رفتنشان هم خواندن دارد.
«درسال ۸۹ درمراسم عیدحضرت زهرا (س)،دوچیزخواستم یکی ، یک بچه و دیگری زیارت کربلا.هفتهی بعدش یک نفر هیئتی، مرا دید و گفت: دیشب خواب دیدم که شما و خانمت درحسینیه برای عزاداران امام حسین(علیه السلام) چایی می ریزید.خوابش را اینگونه تعبیر کردبایدشماو خانمت را به کربلا بفرستم. او یک بانی پیدا کرد وما را به کربلا فرستاد.چند وقت بعد ازسفرکربلا،متوجه شدیم که بچه ی تو راهی داریم. اولش باورمان نمی شد،سالها از اون ضربه ای که به پهلوی خانمم وارد شده بود می گذشت و احتمال نمی دادیم که او دوباره حامله شود.»
سفینه النجاه بودن سید الشهدا به دادم رسید
بغیرازسلمان یکی ازخواهرها و یکی ازبرادرهایش هم شیعه شدهاندوهمگی ازخانواده طرد.خودش میگویدگریه آن شبش درهیئت رنگ وبوی عجیبی داشت.
«آن گریه واقعا یک گریه ی خاصی بود یک لطف بود آن شب به قدری گریه کردم که تمام لباسم خیس شد. همان سفینة النجاة بودن حضرت سیدالشهدا آن شب تأثیر خودشان را روی من گذاشت.
به نظرم آن ۴ سالی هم که خواندم و مطالعه کردم و طول کشید برای این بود که پایه های من قوی شود که درهرمناظره ای همه راشکست دهم که وقتی یک مسیحی می آید و به من چیزی می گوید من به او نخندم و هیچ شبهه ای برای من هیچ گاه بوجود نیاید.»
سلمان حدادی حالا همه وقتش را گذاشته است برای تلاش درمسیر خدمت به مذهب تشیع و معارف اهل بیت. راه سختی بود اما حتما ارزشش را داشت. ارزشی که شاید ماهایی که از ابتدا شیعه بودهاین هیچ وقت آن را درک نکنیم.
مرجع: 3erat